وبگرام: وبلاگ در بستر تلگرام

ایده وبلاگ نویسی در بستر تلگرام، حرکتی گروهی برای زنده نگاه داشتن یاد موج موثر وبلاگستان فارسی است.

وبگرام: وبلاگ در بستر تلگرام

ایده وبلاگ نویسی در بستر تلگرام، حرکتی گروهی برای زنده نگاه داشتن یاد موج موثر وبلاگستان فارسی است.

وبلاگ (یا وب‌نوشت، تارنوشت، تارنگار یا بلاگ ) چیست؟ وبلاگ نوعی وب‌سایت است که حاوی اطلاعاتی مانند: گزارش روزانه، اخبار، یادداشت‌های شخصی و یا مقالات علمی برای ثبت وقایع روزانه نویسنده وبلاگ است.

وبلاگستان فارسی 16شهریور سال1380 توسط سلمان حریری با اولین وبلاگ به زبان فارسی متولد شد. خوشبختانه این وبلاگ هنوز فعالیت دارد ولی از 2میلیون وبلاگ فارسی که اواسط دهه80 فعال بودند و ایران را به پنجمین کشور برتر دنیا از نظر تعداد وبلاگ رسانده بودند! تعداد بسیار کمی هنوز به دشواری نفس می‌کشند. در دنیایی که مفاهیم چندصد ساله در حال فرو ریختن و تغییر هستند، وبلاگستان 16ساله فارسی که جای خود را دارد.
هرچند تطابق نسبی بین مطالب فیسبوک، اینستاگرام، تلگرام و ... با تعریف وبلاگ وجود دارد؛ ولی به پیشنهاد دوستان تصمیم گرفتیم که یاد وبلاگستان فارسی و بخصوص وبلاگ های منطقه خود را در اینجا زنده نگاه داشته و رو بیاوریم! اما به چه؟

به وبلاگ نویسی، البته در فضای تلگرام

با ما همراه باشید.

بایگانی
  • ۰
  • ۰

📌 #داستان

📌 عنوان: #چشمه_ساران

📌 نویسنده: خانم اسدبیگی

📌 تاریخ انتشار: 96/3/4

📌قسمت اول

آدم من انجا بود؛ آنجاییکه هنوز در همه جای این مرز و بوم زندگی قبیله ای جریان داشت کوچ نشینی و دام پروری و اهلی کردن حیوانات اهتمام اکثر مردان و زنان این سرزمین بود.



بهار از راه رسیده بود، بهاری که همونقدر که زیبا و دلفریب بود برای سیاووش یادآور روزهای تلخ بود.

همیشه بد خوابی و کم خوابی وقت رسیدن به دامنه ی کوه سیل گریبانش رو می گرفت.

کوچ به این منطقه از بدترین و بهترین اتفاقات زندگی سیاووش بود. 

سیاوش عاشق آن بالا بود ، اولین صبح اتراق در پای کوه سیل  نتیجه ی ثابتی داشت؛ بی برو و بگرد صبح روز بعد سیاووش  به بلندترین نقطه ی کوه سیل می رفت؛ جایی که می توانست تمام دنیاشون را از بالا ببیند. 

از آنجا می شد پناهگاه یمه -رحمت آباد- و چاه دیوان - تیران- در یک سمت و سو دید.

جایی که نیای بزرگش زمین را شکافت تا همه ی جانداران از ایریمن سرما جان سالم به در برند.

هنوز بعد سالها وقتی ایل از کنار چاه تیران که می گذرد خرناسه های دیو خسته ی تیران  از چاه به گوش میرسد. آنقدر که سیاوش کنار چاه دیو گوش ایستاده بود و خرناسه های دیو رو شنیده بود ، صدای مهیب دیو را هر زمان که اراده می کرد می تونست بشنود.

امسال ورزن گشت -ورزن به معنی تکان دادن-پر آب بود و امر به رویش گیاهان بسیار کرده بود و این خبر از رضایت الهه از کی کاووس و پسرش می داد؛ رمه بخوبی سیر خواهند شد.

آب زلال و پر برکتی جریان داشته که طی چندین و چند ساله ی آمد و شد ؛ تلاش و کوشش مردانی از سلسله ی پیشدادی  در حفره ای کنده شده در میان زمین صخره ی پایین کوه ذخیره می شد.

بوی رطوبت و سبزه و علف ، بوی برکت و خرمی بود؛ از نشانه های موجود می شد امیدوار بود که امسال ، سال فراوانی است  و دامها  زاد و ولد خوبی خواهند داشت.



📌 #داستان

📌 عنوان: #چشمه_ساران

📌 نویسنده: اسدبیگی

📌تاریخ نشر:  ١٣٩٦/٣/٥ 

📌قسمت دوم

📌 پیوند ثابت:  

از آن بالا رودخانه هم دیدنی بود؛ باورش چقدر سخت بود که مادرش انجا حوالی رودخانه به دنیا آمده بود و عجیب آنکه سالها بعد هم همانجا کنار همان رودخانه سیاوش را به دنیا آورده بود و مدتی بعد هم همان  رودخانه  با بی رحمی تمام  مادرش را از او ستاننده بود.

می توانست کودکی مادر را کنار همین کوه وقت چیدن گیاهان خودروی بهاره تصور کند،  شاید هم آنسوتر بین آن موسیرها هنوز عطر دستهای مادر مانده باشد؛ اشک دیدگانش را تار کرده بود، به اشک مجال لمس گونه هایش را نداد ، اشکش را با پر آستینش پاک کرد.

نگاهی به اطراف کرد تا از خاطره های ندیده ی مادرش خداحافظی کند که متوجه خرس سیاه زیبایی شد . خرس آرام آرام صخره ها رو بو می کرد، تازه از خواب زمستانی بیدار شده بود ؛ به یقین  بشدت گرسنه هم می بود ، باید حواسش را جمع کند تا خرس را نترساند این موقع سال خرسها به علت گرسنگی زیاد کمتر قابل اعتماد هستند بنابراین آرام آرام شروع به پایین آمدن از کوه کرد، هنوز راه زیادی را پایین نیامده بود که بوی عسل به شامه اش خورد باید مسیر را عوض می کرد تا سر مسیر عسل و  خرس گرسنه قرار نگیرد.

راه دیگری را جستجو می کرد که متوجه دخترکی شده که سرخوش و شاد انگشتان آغشته به عسلش را به دهان می برد و آواز می خواند.

فرصت زیادی نبود جان هر دو در خطر بود؛ سیاووش بدون هیچ اخطاری سریع خودش را به دخترک رساند ، پارچه به کمر بسته ی دخترک را سریع گشود ، قاب عسل به زمین افتاد، قاب عسل را برداشت و به سمت حرکت خرس پرت کرد و بلافاصله دهان دخترک را گرفت و او را زیر صخره ای همان حوالی کشاند و با دست دیگرش امر به سکوت کرد ؛ بلافاصله با همان انگشت امر کننده اش محل خرس را نشان داد.

نگاه دخترک  آرام گرفت ؛ خرس گرسنه قاب عسل را یافت بود و مشغول بود. هر نوع حرکتی خرس را نگران می کرد مبادا لقمه اش دزدیده شود ؛ عاقلانه بود که هر دو در سکوت بنشینند و عسل خوردن خرس را تماشا کنند؛ عسل که تمام شد خرس به راه افتاد و آرام آرام دور شد دیگر وقت حرکت بود، سیاوش و دخترک هم آرام آرام از کوه پایین رفتن.

  • ۹۶/۰۳/۰۶
  • وبگرام

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی