📌 #داستان
📌 عنوان: #چشمه_ساران
📌 نویسنده: سیما اسدبیگی
📌تاریخ نشر: ١٣٩٦/٣/7
📌قسمت سوم
آواز اخطار از دور به گوش می رسید؛ سیاووش احساس نگرانی می کرد ، چه اتفاق رخ داده؟ با دقت و کنجکاوی اطراف را وارسی کرد تا علت ندای هشدار دهنده را دریابد ؛ جستجویش ثمری نداد ، جز آنکه متوجه شد سواری از دور به تاخت به سویشان می آمد؛ اسب و سوار را می شناخت ، پس ایستاد تا پیک با جواب سوالها برسد در حالیکه دل در دلش نبود.
انتظارش به درازا نکشید ولی سوار تا به او رسید دوال کمر سیاووش را گرفته و همچون بُزی از زمین بلندش کرده و در گرده ی اسب انداخته و بدون هیچ مکثی به طرف دامنه تاختن گرفت .
سیاوش احساس حقارت می نمود و تلاش می کرد سوار را متوقف کند یا از اسب پیاده شود اما تلاشهایش بی نتیجه بود و سوار با سماجت تمام همچنان می تاخت تا سیاه دره تلاشهای سیاوش نتوانست هیچ خللی در اراده ی سوار ایجاد کند.
هر دو از نفس افتاده بودن که رستم رخش را به یورتمه دعوت کرد و بعد از کمی امر به قدم نمود و در همان حال سیاوش خشمگین را از اسب به پایین گذارد و دقایقی بعد که عضلات رخش که آرام گرفت توقف کرد؛ سیاوش کنار جوی رفته بود تا هم آبی بنوشد و هم طبق آیین قبل از عمل از روی احساسات ناپاکی چون خشم سر و صورت و دستان را شستشو داده و افکار اهریمنی را دور سازد.
رستم هم کمی آنسوتر با رخش به کنار جوی ایستاد تا گلویی تازه کند.
سیاوش روی صخره ای نشست و منتظر ماند تا رستم کمی اسبش را تیمار کند؛ رخش که به چرا ایستاد ؛ رستم نزدیک سیاوش نشست؛ خنده ی شاد و بی خیالش خنده را بر لبان سیاوش نشاند؛ محبت هالو- دایی-مهربانش چراغ دلش را روشن کرد دیگر برای برگشت به ایل زمان مناسبی را در اختیار نداشتند و تنها می شد تحمل شب سیاه دره را کمی مطلوبتر کنند ؛ بدون هیچ حرفی تصمیم عاقلانه ای گرفته شد با سرعت اقدام به یافتن کمی خوراک و تهیه و تدارک لازم برای گذراندن شبی دور از ایل کردند.
📌 #داستان
📌 عنوان: #چشمه_ساران
📌 نویسنده: سیما اسدبیگی
📌تاریخ نشر: ١٣٩٦/٣/9
📌قسمت چهارم
آتش کوچکی افروختن تا از حمله های حیوانات شب در امان باشند و سرمای شب بهاری دره ، کمتر آزرده شان سازد. با افروختن آتش حس امنیت و آرامش نسبی برقرار شد؛ رستم کنار آتش نشست و در حالیکه با تکه چوبی شعله های آتش را مرتب می نمود ، پرسید: با که بالای کوه بودی؟
سیاوش از شنیدن این سوال حس بدی پیدا کرد اما با اینهمه سعی کرد تندی نکند، آرام گفت : با هیچ کس.
رستم سرش را بالا گرفت و از میان زبانه های آتش به سیاوش خیره شد؛ سیاوش حس کرد الان زمانیست که به تلافی رفتار بی توضیح ظهر از پاسخ دادن سرباز زند پس رو برگرداند و به تاریکی خیره شد.
رستم نگاه از سیاوش برداشت و به پشت دراز کشید به بالا خیره شد، آنجایی که از لابه لای دره می شد بخش کوچکی از آسمان را دید ، ادامه داد:
می دانستی از قبایل میان رودان برای بده ، بستان در مالگاه اقامت کردن؟؟
سیاوش تنها نفسش را بیرون داد و صدای هوم شنیده شد.
رستم به پهلو چرخید و روی به طرف سیاوش کرد: می دانستی آن دختر از قبیله ی سومریان بود؟
سیاوش غضبناک پاسخ داد: نه!
بلافاصله و با عجله ماجرای خرس گرسنه ، عسل و دختر را تعریف کرد و پرسید: چرا جلوی دختر با من مثل بره ای جدا مانده از گله رفتار کردی؟
لبخندی به گوشه ی لبهای رستم نشست : برای اینکه نمی خواستم عزادار تن بی جان تو و آن دختر باشم.
سیاوش مثل اسب وحشی از جا پرید و به طرف تاریکی رفت و ایستاد: مگر از کوه افتادم که عزادارم شوی؟
رستم دوباره به پشت چرخید و سر به آسمان کرد: می دانی بیشتر از آنی که از این پایین دره می توان دید، ستاره در جهان هست.؟
سیاوش بالا را نگاه کرد از توی دره از آسمان به آن بزرگی و آنهمه ستاره ، تنها بخش ناچیزی قابل دیدن بود؛ انگار قطعه ای از آن آسمان را بریده باشند. به زودی اندیشه ی دیگری به ذهنش خطور کرد ، انگار کوه دو ستونی است که چادر پر نقشی بر آن کشیده باشند.
تصویر زیبا و رویایی که غم از دل می زدود.
📌 #داستان
📌 عنوان: #چشمه_ساران
📌 نویسنده: سیما اسدبیگی
📌تاریخ نشر: ١٣٩٦/٣/12
📌قسمت : 5ام
سیاوش با دیدن آن تصویر زیبا مدهوش شد؛ شاید هم دنبال بهانه ای بود که استراحت کند، کمی آنسوتر بر زمین دراز کشید و مشغول تماشای آن پنجره ی آسمانی شد؛ قبل از آنکه رستم کلامی دیگری از جهان بر زبان آورد دل به عالم رؤیا سپرد و مدهوش دنیای خواب شد.
صبح به ظهر رسید و سیاوش همچنان خواب بود؛ رستم با صدای بلند سیاوش را خواند، طنین صدای پر ابهت رستم در بین دیواره های دره ، چنان بلوایی در دل پرندگان انداخت که به جرأت می توان قسم خورد در آن لحظه سیاه ترین نقطه ی عالم همان سیاه دره است؛ سیاوش به صدای رعدآسای رستم چنان خو گرفته بود که گویی پرواز کنجشگی را شنیده باشه به سختی چشم گشود.
از صدای حرکت سم اسبی در دره شنیده می شد، رستم به سیاوش اشاره می کرد پنهان شود هر کدوم پشت صخره یا سنگی پنهان شدن؛ سوار ندای آشنایی در داد سیاوش و رستم ندا دهنده را شناختن و با خوشحالی به استقبالش رفتن؛ کی کاووس تحفه ای بر عزیزانش فرستاده بود ؛ مَشکی پر از شیر و کیسه ای از غلات برشته شده آمیخته با عسل ؛ هدیه ی گرانبهای پدر نیرو بخش بود و در دل سیاوش هوای پدر بود : ما که تا پسین به ایل می رسیدیم برای چه قدم رنجه کردین؟
یزداد -پیک کی کاووس-اشاره به آسمان کرد؛ سیاوش بالا را نگاه کرد ، چرا متوجه نشده بود؟ ظهر شده بود اما دره همچنان کم نور بود؛ بی دلیل نبود که اینجا سیاه دره خوانده می شد؛ چقدر عجیب و عجیب تر آنکه رستم اجازه داده بود او این همه بخوابد ، بی اختیار از جایش بلند شد؛ رستم نگاهش کرد و گفت: کجا؟
سیاوش خیره داییش را نگاه کرد : حرکت نکنیم دیر می شود.
یزداد اسبش را نگاه کرد و گفت : خسته شده زبان بسته تا
- ۹۶/۰۳/۱۲